عاقبتِ سالهای حصر و تبعید، پایان یک تراژدی است؛ مالک تبعیدی قلعه احمدآباد، در آخرین روزهای زمستان سال 1345، درگذشت. او سالهای انزوا و تنهایی را پشت سر گذاشته، مثل همیشه دور از خانواده و همسرش. دیدار خانواده تنها به روزهای جمعه محدود میشود. نامههایش طعم تلخ تنهایی و ناامیدی میدهد: «از تنهایی رنج میکشم، فصل تابستان اغلب در خارج از عمارت بودم و هر کس میآمد چند کلمه با او حرف میزدم ولی در این فصل زمستان که هوا سرد است، در اتاق میمانم و بسیار بد میگذرد. کسی را هم نتوانستم پیدا کنم که مورد اعتماد باشد و با او حرف بزنم. از روی حقیقت، دیگر نمیخواهم زنده باشم». محمد مصدق، این نامه را در بیستم بهمن 1340 به پسرش محمود نوشته است: «اکنون در حدود 10سال است که از این قلعه نتوانستهام خارج شوم و از روی حقیقت از این زندگی سیر شدهام. باری یقین دارم که به شما هم بد گذشته است ولی چون محبوس نبودهاید و کسی مانع ملاقات شما نبوده و از این بابت آزاد بودهاید، با زندگی بنده که در یک اتاق زندگی میکنم و گاه میشود که در روز، چند کلمه هم صحبت نمیکنم بسیار فرق دارد. این است وضع زندگی اشخاصی که یک عقیدهای دارند و تسلیم هوا و هوس دیگران نمیشوند». این را مصدق هشتم شهریور ۱۳۴۴ نوشت، در پاسخ به نامه مریم فیروز، دخترداییاش و از اعضای حزب توده ایران. شش سال قبل هم به پسرش، احمد شکوه کرد: «شما نمیدانید از تنهایی و حرف نزدن با کسی چقدر به من بد میگذرد». (۲۳ بهمن ۱۳۳۸) نامههایی که از قلعه بهدر آمد حکایت پیرِ در حصری بود که آنجا را «زندان ثانوی» مینامید. «کماکان در این زندان ثانوی بهسر میبرم. با کسی حق ملاقات ندارم و از این محوطه قلعه نمیتوانم پای به خارج گذارم و بر این طریق میگذرانم تا ببینم چه وقت خداوند به این زندگی خاتمه میدهد».
او قبلا هم محصور احمدآباد بود. در دوران سالهای حکومت رضاشاه؛ در سال 1320 به خراسان تبعید شد به مدت 15 روز. «ارنست پرون»، دوست دوران کودکی ولیعهد که از قضا پزشکش، پسر مصدق بود، در این ماجرا دخالت کرد و شاه متقاعد شد که مصدق به احمدآباد بازگردد. چند ماه بعد هم تهاجم روس و انگلیس و آمریکا به سلطنت رضاشاه پایان داد، اما اینبار او پیر و دلشکستهتر بود. روز عید سال 1341 آرزویش همین بود: «روزی نیست که از خدا مرگ نخواهم، آنهم چون مقدر نیست به سراغم نمیآید و مرا در این زندان ثانوی واله و حیران گذاشته است». مرگ همسرش در 1344 ضربهای دیگر بر روح آزرده او بود، اما این غم یکسال بیشتر طول نکشید. سرطانِ کام دهان و بیاحتیاطی پزشک درمانگر در استفاده از اشعه، سوختگی مخاط و خونریزی دستگاه گوارش مجال زندگی را از او گرفت. در ساعت شش صبح روز یکشنبه، 14 اسفند 1345؛ پس از دو بار عمل جراحی، درحالیکه با انتقال خود به خارج از کشور برای مداوا مخالفت کرده بود، در بیمارستان نجمیه و در میان جمعی کوچک چشم بر دنیا فروبست؛ این آخرین سکانس زندگی پیر محصور در قلعه احمدآباد است. او تا آخرین روزهای حیاتش زندگینامه نوشت و از احوالاتش گفت.
پرده آخر
بیمار اتاق شماره 62 بیمارستان نجمیه تهران، بار دیگر به احمدآباد بازگشت؛ وصیت کرده بود که در ابنبابویه کنار شهدای 30 تیر دفن شود، اما شاه وصیتش را نپذیرفت و بعد از نیمقرن از زمان فوتش هنوز آن ایرانی پرآوازه، نه در قبر دائمش آرمیده و نه سنگقبری دارد؛ هنوز زمان اجرای وصیتش نرسیده است. عصر روز یکشنبه، روزنامه اطلاعات در خبری کوتاه، فوت دکتر مصدق را در چند خط اعلام کرد. سهم رهبر ملیشدن صنعت نفت و نخستوزیر ۲۸ماهه ایران که با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برکنار و سپس محاکمه و زندانی و دستآخر به احمدآباد تبعید شد، همین چند خط نوشته از مطبوعات رسمی کشور بود. ساعت 11:45 آن روز جنازهاش را به قلعه احمدآباد منتقل کردند در میان تنی چند از دوستانش و خانواده. در آن روز سرد نیمه اسفند 1345 پیکر دکتر مصدق، توسط یدالله سحابی غسل داده شد و آیتالله سیدرضا زنجانی بر او نماز خواند. پس از آن جنازه را در صندوقی قرار داده و در اتاق دکتر به امانت به خاک سپردند. با مرگ مصدق، رژیم برآمده از کودتا نفس بهراحتی کشید، مصدق رفته بود.
در حبس مجرد
اگر سکانس پایانی زندگی محمد مصدق، نخستوزیر ایران، تراژیک بود، سقوط دولت ملی با کودتای بیگانه، شوکرانی برای مصدق بود؛ شاید رمز ماندگاریاش در تاریخ. دولتش نه با استیضاح و رأی مخالف مجلس که با کودتای بیگانه سرنگون شد تا حماسهاش تکمیل شود در نهضت ملی ایران. چند ماه بعد، او در محکمه نظامی با غرور و افتخار خود را تنها پیروز میدان کودتا و دادگاه خواند و به آنچه کرده بود مباهات داشت. (جلیل بزرگمهر، مصدق در دادگاه تجدیدنظر نظامی، ص 194). او سالها بعد در مرور آن روزهای زندگی خود گفته است: «از آنچه کردهام و یکی از آنها عدمتسلیم بود تا هدف ملت ایران از بین نرود، بسیار راضی و خشنودم والا من هم مثل دیگران میشدم که نه از خود اسمی و نه از هدف ملت ایران سخنی در میان بگذارند.»
دفاعش از خود در دادگاه نظامی شاه ماندگار شد، بعد از آن سه سال حبس مجرد را تحمل کرد و عفو شاهانه را نپذیرفت. در بخشی از «خاطرات و تألمات» نوشته است که چند روز اول زندان را استراحتی برای خود میدانست تا زمان دادگاه نظامی در دادگاه بدوی و تجدیدنظر نظامی؛ نتیجه دادگاه سه سال حبس برای او بود: «نهتنها شخص خودم بلکه دستوردهندگان صدور رأی هم باور نمیکردند که من از این زندان جان سلامت به در برم». بعد از آزادی از زندان لشکر ۲ زرهی در روز ۱۲ مرداد ۱۳۳۵ به احمدآباد تبعید شد، در میان عدهای سرباز و گروهبان که مأمور حفاظتش بودند.
اشرافی دموکرات
نجمالسلطنه برای بقا و حفظ موقعیتش میجنگید و از فرصتهای اندک موجود بهره میگرفت تا اینکه دارای نفوذی زیاد بر شاهزادهها و وزیران شد. او سواد چندانی نداشت اما فوقالعاده باهوش بود. شهره به صراحت و تندی زبان، خواهر شاهزاده عبدالحسین میرزای فرمانفرما، از گرمی و صراحت طبع برخوردار بود. سه بار، هر بار با مردانی سالخورده و ثروتمند ازدواج کرد. سه بار بیوه شد و با بیثباتی مالی ملازم آن مقابله کرد. همسر اول نجمالسلطنه در 1259 درگذشت. او به دنبال یک حکمرانی ایالتی نابودکننده بسیار بدهکار شد. تازهبیوه، فقط 27 سال داشت با دو دختر. ازدواج دومش با میرزا هدایتالله وزیر دفتر، پدر مصدق دو سال بعد اتفاق افتاد. میرزا هدایتالله از آخرین ازدواجش فقط صاحب دو فرزند شد؛ محمد و آمنه. محمد در ۲۹ اردیبهشت ۱۲۶۱ در تهران و به روایتی در روستای آهو از توابع آشتیان، به دنیا آمد.
وزیر دفتر 40 سال از همسرش بزرگتر بود و از ازدواجهای قبلیاش چندین فرزند داشت. او مرد قلم بود نه شمشیر. بعدها مصدق مقام پدرش را به ارث برد. بیهودگی این نظام و بیثمری دفاع از این شغل را در خاطرات و تألماتش چنین نوشت: «لفظ مستوفی و دزد مترادف شده بود». مصدق نقل میکند: «یکی از مستوفیان فاسد، سه چلچراغ بلور و یک جعبهسازی که دو عروسک رقاص داشت برای مادرم فرستاد، پدرم بیاندازه ناراحت شده بود اما مادرم بیاختیار گفت: خودت که از هیچکسی چیزی قبول نمیکنی، این هدیهای را هم که برای من آوردهاند، میخواهی رد کنی؟!» بعدها خود نیز چنین کرد؛ بار کامیون خربزه ارسالی امیرتیمور کلالی، از مشهد را قبول نکرد و به دارالمجانین فرستاد. بعد از آن مصدق، نریمان شهردار تهران را احضار کرد و گفت: «مطالعه کن و ببین چه محل درآمدی پیدا میکنی که جیره مریضهای آنجا را بالا ببری که مریضهایی که آنجا میخوابند از لحاظ غذا و پرستار و دوا در مضیقه نباشند. بعد از آن بود که جیره هر مریض از سه تومان به 10 تومان افزایش یافت». عشق مصدق به مادرش به علاقهاش نسبت به پدر میچربید، اما این مشی پدر بود که او در پیش گرفت.
در سال 1274 پس از مرگ پدرش لقب «مصدقالسلطنه» را به ارث برد. او در این زمان تنها 13 سال داشت. مصدق چهار سال را بهعنوان مستوفی دربار نزد برادرش به شاگردی سپری کرد و سپس به سمت مستوفی ولایت خراسان منصوب شد. مصدق بهعنوان یک آریستوکرات جوانِ هوادارِ آرمان مشروطه و عضو مخفی انجمن «آزادیخواه انسانیت» که عمدتا متشکل از افراد خانواده آشتیانی بود، در 25سالگی در اولین انتخابات مجلس در دوره مشروطیت به وکالت «اعیان» اصفهان انتخاب شد ولی اعتبارنامه او به دلیل سنش که به 30 سال تمام نرسیده بود، رد شد. اعتبارنامه او مورد اعتراض قرار میگیرد: «میرزا داودخان مؤتمنالممالک، نماینده کرمان و عضو شعبه که تاریخ وفات مرحوم مرتضی قلیخان وکیلالممالک والی کرمان و شوهر اول مادرم را میدانست چنین استدلال نمود: اگر مادرم بلافاصله پس از چهار ماه و 10 روز عده قانونی با پدر ازدواج کرده بود و من هم 9 ماه بعد از آن متولد شده بودم، باز 30 سال نداشتم. چون این حرف جواب نداشت صرفنظر کردم». اما در مجلس شانزدهم این اعتراض به سودش تمام میشود: «در کابینه وثوقالدوله که هنوز قرارداد تصویب نشده ولی رویه کار دولت معلوم بود و من میخواستم از ایران بروم و در یکی از ممالک اروپا اقامت کنم، احتیاج به گذرنامه داشتم که طبق تصویبنامه هیئت وزیران گذرنامه به کسانی داده میشد که دارای سجل احوال باشند. نظر به اینکه سال ولادتم در پشت قرآنی نوشته شده بود که در دست نبود آن را بدون تحقیق و تشخیص اختلاف سال قمری با شمسی در کلانتری 3 شهر تهران نوشتم که شناسنامه صادر شد و موقع انتخابات دوره 16 تقنینیه طبق آن شناسنامه از 70 تجاوز میکرد. این بود عکس سنگ قبر مرحوم وکیلالملک کرمانی را که تاریخ وفاتش با تمام حروف روی آن منقوش است از نجف خواستم و آن را به وزارت کشور فرستادم و با همان دلیل که مؤتمنالممالک ثابت کرده بود 30سال نداشتم، ثابت کردم که سالم از 70 کمتر است که مورد تصدیق انجمن مرکزی انتخابات قرار گرفت و اعتبارنامهام را صادر کرد». (خاطرات و تألمات، صفحه 61).
راهی برای زندگی
رد اعتبارنامهاش برای وکالت اصفهان سبب شد تا در سال ۱۲۸۷ خورشیدی برای ادامه تحصیلات خود به فرانسه و سپس سوئیس برود؛ برای اخذ درجه دکترای حقوق در دانشگاه نوشاتل نائل شد. در سفر دوم، خانوادهاش او را همراهی میکردند؛ مادر، زهرا، ضیااشرف، احمد و غلامحسین. در آنجا دو فرزند بزرگ خود را به خانوادهای فرانسوی سپرد تا زبان بیاموزند ولی غلامحسین خیلی کوچکتر از آن بود که به دیگران سپرده شود. زمانی که در سوئیس بود از دو پسربچه محلی به دلیل دزدیدن میوه در دادگاه دفاع کرد، ولی عیوب فرزندان خود را سخت میبخشید. یک بار غلامحسین و احمد از باغ همسایه مقداری انگور چیده بودند. وقتی این را فهمید فریاد زد: «هردوتان را میکشم!» سالها بعد وقتی نخستوزیر بود، ماجرای گرفتن نابحق تصدیق رانندگی موتورسیکلتش را در نوشاتل که با خامی و سادگی سوئیسیها همراه بود و نیز ناشیگری خودش را بهخاطر داشت. ظاهرا ممتحن مربوط بهجای آنکه با داوطلب همراه شود، او را فرستاده بود که بهطرف دریاچه نوشاتل براند و بازگردد. مصدق با خیال راحت تا دریاچه میراند، ولی در آنجا چون نمیتواند موتورسیکلت را متوقف کند با یک کیوسک میوهفروشی تصادف و آن را سرنگون میکند. فریاد میوهفروش بلند میشود: «خوک! خوک!» مصدق خسارت او را میدهد، موتورش را مرتب میکند و بهطرف ممتحن برمیگردد. او میگوید: «مسیو مصدق، مدت زیادی طول دادید. معلوم است که خیلی بااحتیاط میرانید. تبریک میگویم. این هم گواهینامه شما». (میهنپرست ایرانی؛ صفحه 115).
مصدق در فرنگ
این سالها به مستوفیگری در ایالات و تحصیل در اروپا - نخست تحصیلات مالیه در مدرسه علوم سیاسی پاریس، و سپس حقوق در دانشگاه نوشاتل سوئیس- گذشت. تز دکترای مصدق در زمینه وضعیت ارث در قوانین شیعه بود. مصدق در مدت اقامت در اروپا دچار بیماری مزمن زخم معده و دلدرد شد که تا پایان زندگی همراهش بود. همچنین حالت اغمای گاهوبیگاهش نیز که به خاطرش معروف شد، ناشی از ناتوانی او در خوردن غذای کامل بود. او بسیار معاشرتی، خوشقریحه و دلنشین بود؛ اما احتمالا همان بیماریاش باعث بیمیلی به معاشرت اجتماعی شده بود. در جنگ جهانی اول بهعنوان روشنفکری اصلاحطلب شهرت یافت. هنگام تدریس حقوق در مدرسه علوم سیاسی تهران، سه کتاب پایه نوشت که عبارتاند از: «کاپیتولاسیون و ایران»، «دستور در محاکم حقوقی» و «شرکتهای سهامی در اروپا». او مقالاتی در مجلات علمی -ادبی هوادار اصلاحات و «صدای ایران»، نشریات ملیگرای مخالف اشغالگری روس و انگلیس مینوشت. در سالهای بعد، دو کتاب دیگر منتشر کرد: «مختصری از حقوق پارلمانی در ایران و اروپا» و «اصول قواعد و قوانین مالیه در ممالک خارجه و ایران قبل از مشروطیت و دوره مشروطه».
در پیِ نام
قهرمان ملیشدن نفت در سالهای پرآشوب جنگ دوم جهانی، موقعیتی مناسب برای مطرحشدن بهعنوان نماد ناسیونالیسم ایرانی داشت. او که از یک خانواده اعیان قدیمی بود و وابسته به خاندان قاجار، از اوایل سده بیستم چهرهای برجسته در عالم سیاست به شمار میرفت. نجمالسلطنه خواست مصدق با ضیاءالسلطنه، نوه ناصرالدینشاه نامزد شود و درنهایت این نامزدی به هم خورد؛ بعدها در 19سالگی با زهرا، دختر میرسید زینالعابدین ظهیرالاسلام که سومین امامجمعه تهران بود، ازدواج کرد که حاصل آن دو پسر به نامهای احمد و غلامحسین و سه دختر به نامهای منصوره و ضیااشرف و خدیجه بود. آن دو هرگز همدیگر را ترک نکردند؛ زمانی که در کودتای 28 مرداد اوباش نزدیک میشدند تا خانه آنها را ویران کنند، با سختی بسیار زهرا را قانع کردند تا مصدق را ترک کند و از خانه شماره 109 خیابان کاخ به جایی امن بگریزد. او اعتراض میکرد: «اگر آنها میخواهند شوهرم را بکشند، باید مرا هم بکشند».
کودکیای که گذشت
عکسهایش از دوران کودکی، چهره او را نشان میدهد با دهانی گشاد، جسمی کوچک و بیمارگونه؛ به تقلید از پدر، پشت میز کوچکی نشسته و عصایش را در میان دو پا گرفته است. دستان خود را حلقه کرده بر دور میز؛ درست مثل صاحبمنصبی در انتظار. اما عکسهای بعد از فوت پدر، محمد 10ساله را نگران نشان میدهد. پدر که فوت کرد همه اموالش به فرزند ذکور بزرگش رسید؛ مادر ناراحت از این وضعیت با منشی خصوصی مظفرالدین میرزای ولیعهد ازدواج کرد و دو فرزند خود محمد و آمنه را برداشت و راهی تبریز شد. چند سال بعد که مصدق کار سیاسی را آغاز کرد و در معرض حمله بود به تختخواب پناه برد. مادر بهجای تسلیدادن فرزند با عصا به جانش افتاد: «بلند شو... مگر تو نمیدانی که هرکس تحصیل حقوق کرد و در سیاست وارد شد باید خود را برای هرگونه افترا و ناسزا حاضر کند... باید بدانی که وزن اشخاص در جامعه بهقدر شدایدی است که در راه مردم تحمل میکنند».
داستان دو خانه
دو خانه مصدق، هر دو خانه تاریخ شد، یکی زیر یوغ تانکها و دیگری محبسی برای او. در آهنی خانه 109 خیابان کاخ را در قلعه احمدآباد به یادگار حفظ کرده بود؛ همیشه فریادهای اوباش و آن ماشینی که با سرعت به در خانه نخستوزیر کوبیده بود، در مقابل چشمانش بود. روزهای بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ خیابان کاخ، ویرانههای سوخته خانه شماره ۱۰۹ را نمایش میداد؛ ستاد و خانه معنوی نهضت ملی ایران که ویران شده بود. دفترهای کار و اتاقخواب محمد مصدق را غارت کرده بودند، از دهها هزار سند و نامه تا قرآن خانه به یغما رفته بود. کاشیها را از دیوار کندند و سیمهای وسایل برقی را از قرنیزها بیرون کشیدند. در گاوصندوق نخستوزیر را از لولا درآوردند و فرش خانه را به چند تکه تقسیم کردند. مدتی بعد مصدق در زندان لشکر ۲ زرهی، یکی از چیزهایی را به دست آورد که از خانه شماره ۱۰۹ خیابان کاخ به تاراج رفته بود، عینک مطالعهای که در سفرش به آمریکا سفارش داده بود. در باشگاه افسران، یکی از نگهبانها به او گفت: «من میدونم عینکتون کجاست»؛ چند دقیقه بعد عینک در دستان مصدق بود. چند هفته بعد که غلامحسین مصدق دستگیر شد، یکی از فرشهای خانه 109 را زیر پای دادستان نظامی شناخت.
او مالک احمدآباد، دهکدهای در 136کیلومتری تهران و دو منزل مسکونی در تهران بود. با قناعت زندگی میکرد. میگفتند فقط دو دست کتوشلوار دارد و مازاد درآمد خود را صرف بیمارستان خیریهای میکرد که مادرش در تهران ساخته بود. مزرعه کشاورزیاش در احمدآباد نمونه بود. پس از جنگ دوم جهانی، برای تأمین برق منزل خود یک دستگاه ژنراتور خرید که تنها عصرها و تا ساعت 9 شب از آن استفاده میکرد. روشنایی منزل او عمدا با نور شمع تأمین میشد. مظفرالدین شاه یک بار از املاک او دیدن کرد تا شبکه آبیاری او را از نزدیک ببیند.
بار دیگر احمدآباد
مصدق نامآشنا، در خلوت بیآشنا 10 سال در حصر ماند؛ در سالهای حکومت محمدرضا پهلوی برگزاری مراسم بزرگداشت او از سوی حکومت وقت ممنوع بود تا تاریخ ۱۵ اسفند 1357 که یکی از بزرگترین گردهماییهای سیاسی در سالروز درگذشت رهبر نهضت ملی نفت بر مزار وی در احمدآباد برگزار شد. آیتالله سید محمود طالقانی سخنران این مراسم بود. «دکتر مصدق مجموعهای است از سلسله حوادث و موجهای قبل از خود و بعد از خود ما و شخص مخلص شما، با این وضع حال و مزاجم که اینجا نشستهام، اگر هر چه بگویم و هر چه به یادم هست با همه ضعف حافظه کافی نیست، شاید اگر هم سکوت کنیم و در اندیشه فرو برویم و تذکرات گذشته را به یاد آریم، این سکوت بیش از هزاران زبان گویا باشد و گذشته و وضع کنونی و آینده ما را ترسیم کند». به نوشته روزنامه اطلاعات یک میلیون نفر به احمدآباد رفتند.