زندهنام حاجآقا علاءالدین میرمحمدصادقی که در طول حیات پربرکت خود نقش مهمی در توسعه اقتصادی و تقویت جایگاه بخش خصوصی ایران ایفا کرد، شامگاه 27 آذرماه 1403 دار فانی را وداع گفت. پیکر ایشان بر اساس وصیتی که داشتند بعد از تشییع در منزل به مشهد مقدس منتقل شد و پیش از اذان ظهر جمعه ۳۰ آذرماه در صحن آزادی، بهشت ثامن، ورودی یک، بلوک ۲۱۹ حرم مطهر رضوی آرام گرفت.
مرحوم حاجآقا علاءالدین میرمحمد صادقی علاوه بر حضور مؤثر در هیات رئیسه اتاق ایران در ادوار مختلف، با فعالیتهای نیکوکارانه و حمایت از امور اجتماعی، نامی ماندگار از خود در جامعه به یادگار گذاشت.
در کتاب خاطرات علاء میرمحمدصادقی به قلم بهراد مهرجو آمده است: داستان زندگی او از تأسیس قرضالحسنه در بازار تهران تا راهاندازی مدارس اسلامی یا تأسیس سازمان اقتصاد اسلامی، حمایت از اتاق بازرگانی یا انواع و اقسام خدمات اقتصادی و نیکوکارانهاش را میتوان بهعنوان خطی از زندگیاش روایت کرد ولی هیچکدام از اینها شخصیت قهرمانی، پیرمرد را روایت نمیکنند.
علامیرمحمدصادقی، فرزند خانوادهای فقیر بود. پدرش برای او مال و اموالی نگذاشت و کودکیاش در محرومیت گذشت. برای اینکه خودش و خانواده را سرپا نگه دارد، شاگرد مغازه شد، به قول خودش «باربری» کرد و آرام و آهسته به اندوختهای رسید. از اصفهان به تهران آمد و آن اندوخته را به کار گرفت و طی یک دهه در بازار تهران برای خودش شهرتی پیدا کرد.
جهان را برای تجارت گشت. به ژاپن، کویت و بسیاری دیگر آر کشورها سفر کرد. کارخانه سیمان و گچ خرید، کشتیرانی تأسیس کرد ولی بیش از آنکه ثروتش در خدمت خودش باشد به کار دیگران میآمد. تعداد مؤسسات خیریهای که او راه انداخت قابلشمارش نیست. مدارسی که تأسیس کرد در سراسر ایران فعال است. کمکهایش به ساخت و تجهیز بیمارستانها را نمیتوان بهسادگی جمع و ضرب کرد و هیچ آماری هم از تعداد وامهای که به ملت داده در دست نیست. پولهای دستی و دفتری که بماند.
اما همه اینها بازهم علامیرمحمدصادقی را تفسیر نمیکند. شخصیت او جای دیگری است. یکبار برای معدود دفعاتی که خودش را با ضمیر اول شخص خطاب قرار داد، گفت: «این لطف خدا به من است که کاری کرده بتوانم به آدمهای دیگر کمک کنم.» این مهمترین راز زندگیاش به شمار میآمد. حاجآقا علا با این کارهایش از زندگی لذت میبرد. خاطرات فقر کودکی خودش را اینطور تسکین میداد.
مقابل خانهاش در خیابان یاسر، ساختمان بازمانده از دوران پهلوی و یک محوطه فضای سبز قرار داشت. ساختمان قدیمی، به یتیمخانه تبدیل شده و عدهای کودک و نوجوان در آن زندگی میکردند. حاجآقا علاوه هر روز صبح به شوق تماشای آنها که در محوطه دور خودشان میچرخیدند، از خانه خارج میشد، هزینه زندگیشان را میپرداخت و در تمام مجالسی که برگزار میکرد، ششدانگ حواسش را صرف میکرد که اول غذای بچههای ساختمان مجاور ارسال شود و مهمانان هیئتش بعد سر سفر بنشینند. هیچکدام از این کارها را به کسی نگفته بود و حتی نزدیکترین دوستانش هم از ماجرای بچههای ساختمان مجاور خبری نداشتند. قلب مهربانی داشت. قبل از انقلاب یک کارش کمک به خانواده زندانیان سیاسی بود و بعد از انقلاب هم این کار را رها نکرد... .
علامیرمحمدصادقی اکنون 40 روز است که جان به جهانآفرین تسلیم کرده است. بسیاری میمیرند و آب و از آب تکان نمیخورد؛ غمی در دل کسی نمینشیند و همهچیز به چهلم نرسیده، تمام میشود؛ اما درگذشت حاجآقا علاء غمی نیست که اینگونه از یادها برود. نام او به وسعت نیکوکاریهای ماندگارش زنده است و بخش خصوصی تا همیشه مدیون این مرد بزرگ خواهد بود.