جهان سیاست، لحظهای از تکاپو برای تصحیح خطاهای انسانی باز نمیماند. این تکاپو، گاه آگاهانه است و در سیمای کارگزاری سیاستمداران کارکشته جلوه میکند و گاه دیگر جنبش خودجوش فرزانگان کشورهاست که سیاستمداران ناآزموده را کیفر میدهد. این دو شیوه تصحیح خطا قرین خیر است و ملتها را به فرجام نیکو میرساند؛ اما حالت استثنایی دیگری هم هست که از همنشینی و همکاری توده برانگیخته و سیاستمداران خیالپرداز پدید میآید و غالبا ملتها را شوربخت میکند.
جهان سیاست، لحظهای از تکاپو برای تصحیح خطاهای انسانی باز نمیماند. این تکاپو، گاه آگاهانه است و در سیمای کارگزاری سیاستمداران کارکشته جلوه میکند و گاه دیگر جنبش خودجوش فرزانگان کشورهاست که سیاستمداران ناآزموده را کیفر میدهد. این دو شیوه تصحیح خطا قرین خیر است و ملتها را به فرجام نیکو میرساند؛ اما حالت استثنایی دیگری هم هست که از همنشینی و همکاری توده برانگیخته و سیاستمداران خیالپرداز پدید میآید و غالبا ملتها را شوربخت میکند.
آمریکاییها در دویست سال گذشته دو روش نخست را بارها آزمودهاند و نتایج نیکوی فراوانی هم بهدست آوردهاند. مبارزه برای کسب حقوق فردی و برابری نژادی از نمونههای موفق اول بود که بنیانگذاران سیاستمدار-فیلسوف آمریکا و فرزانگان و دانشوران این کشور آن را آغاز کردند و در پی جنگهای استقلال و برابریطلبی پس از استقلال، آن را به ثمر رساندند. نتیجه آن جنبشها که تا دهه 1960 میلادی ادامه داشت، آن آمریکایی بود که در قرن بیستم، الگوی اروپا و مناطق دیگری در جهان شد.
این نظام الگو، پس از جنگ جهانی دوم، برای مهار کمونیسم یا به بهانه چنین ماموریتی، به راه حمایت از نظامهای دیکتاتوری آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین افتاد و با این انتخابش، راه شکلگیری هستههای رادیکال و چپگرایانه را در آمریکا و اروپا هموار کرد. این خطا به خطای بعدی انجامید و آمریکا و اروپا برای دفع خطر رادیکالیسم چپ به دام این ایدئولوژی افتادند و به تقلید از روشهای اقتصادی رقیب پرداختند. دولتهای رفاه در آمریکا و بیش از آن در اروپا، محصول گرتهبرداری سیاستمداران راستگرا از الگوهای چپگرایانه بود. در این مرحله، در غیاب سیاستمداران و فرزانگانی که دولتهای آمریکا و اروپا را از کژراهه بازدارند، بازار و منطق خودتنظیمی آن وارد عمل شد و کسادی اقتصادی دهه 1970، آمریکا و انگلستان را به فاصله گرفتن از مداخله در اقتصاد و آزادسازی وادار کرد. نتیجه این تصمیم، شکوفا شدن اقتصاد آمریکا و انگلستان بود. اما استمرار این شکوفایی، لوازم دیگری داشت که آمریکاییها به آن ملتزم نماندند و از درون همنشینی توده برانگیخته و سیاستمدار خیالپرداز، بحران تازهای پدید آمد که «پدیده ترامپ» محصول آن است.
ریشه بحران تازه، ناکارآمدی بنگاههای آمریکایی و اروپایی و آسیایی در دهه 1990 بود که در سالهای 1997 و 1998 به اوج رسید و دولتها برای چاره کردن آن، سیاستهای حمایتی را که قبلا برای مصرفکنندگان به کار برده و شکست خورده بودند، به سوی تولیدکنندگان تغییر جهت دادند. این سیاست جدید که ماهیتا با سیاست دولتهای رفاه فرقی نداشت، دو پیامد ناگوار داشت. نخست اینکه بنگاههای متنفذ با اخذ وامهای کمبهره و بعضا هبههای دولتی به فعالیت کمبازده خود ادامه دادند و با این کار، بنگاههای پربازده و موفق مجازات شدند و ناکارآمدیها زیر پرده حمایت، پنهان ماند. دوم اینکه بنگاههایی که باید اعلام ورشکستگی میکردند و از میدان رقابت طبیعی خارج میشدند به هزینه مالیاتدهندگان به فعالیت خود ادامه دادند و افزیش بهرهوری آنها به قیمت افزایش بدهی دولتها و کسری بودجه تمام شد.
بهرهوری صوری بنگاهها، یک دهه بعد در سال 2008، واقعیت خود را که افزایش بدهی بنگاهها بود نشان داد و بحران مالی دوباره سر برآورد. پیامد این بحران، جنبش مشهور «تسخیر والاستریت» بود که تفسیر نادرست از آن، به گمراهی دولت آمریکا انجامید. شعار «99 درصد در برابر یک درصد»، شعاری سوسیالیستی و شورش بر نظام رقابت آزاد تفسیر شد و دولت آمریکا به دام این تفسیر افتاد و دوباره جریان کمکها یا bail outs به راه افتاد؛ با این تصور که موجب تقویت بنگاهها یا طرف عرضه میشود و بهرهاش نصیب طرف تقاضا یا همان 99 درصد ناراضی خواهد شد. حال آنکه اعتراض اصلی جنبش 99 درصد به همین کمکها به بنگاههای زیانده بود. «پدیده ترامپ» از درون همین تفسیر سر برآورد. تیم تبلیغاتی ترامپ، مطالبه اصلی قشرهای کمدرآمد را به شعار تبلیغاتی خود تبدیل کرد و با مصادرهای رندانه، آن را به «ضرورت تقویت بنگاههای آمریکایی» تبدیل کرد. فشار بر بنگاههای آمریکایی برای برگرداندن سرمایه خود از کشورهای دیگر، بیگانهستیزی، تقویت خط غیریت با فرهنگ غیرغربی و جنگطلبی از نتایج قهری این مصادره رندانه بود که کماکان ادامه دارد. ترامپ برای اجرای این برنامهاش توده برانگیختهای متشکل از نژادپرستان، کارگران بیکار شده و کارگرانی که امیدوارند بازار کارشان رونق بگیرد و دستمزدهایشان افزایش یابد، پشت سر دارد و گروه کثیری از بنگاههای نوگرا و خلاق که نفعشان در پیوند با بازار جهانی است، و ایضا خیل عظیم نوگرایان و مخالفان تبعیض نژادی و آزادیخواهان سد راه او هستند.
بنابراین، هر تصمیمی که ترامپ تاکنون گرفته و هر تصمیمی که از این پس بگیرد، ترجمان کشاکش این دو نیرو است که اولی واپسگرا و منطقا میرنده و دومی مترقی و ظاهرا بالنده است. این کشاکش که شباهت زیادی به جنبشهای فاشیستی اوایل قرن بیستم دارد (اما عینا مثل آنها نیست)، «مساله آمریکا» را به «مساله جهان» تبدیل کرده است و هر کشوری از جمله ایران برای دفع خطر «پدیده ترامپ» لاجرم باید برنامه خود را پارهای از برنامهای جهانی بداند که هدف آن دفاع از زندگی آزاد، کسبوکار آزاد و رفتوآمد آزاد شهروندان جهان است.
دست آخر اینکه «پدیده ترامپ» مانند پدیدههای مشابه آن، کیفر خطای محاسبه و خطای تحلیل است که با رخ دادنش، امکان شناسایی عوامل آن را هم فراهم میآورد و باید آن را کنش توده برانگیخته در برابر خطای سیاستمداران و نخبگان آمریکایی در دهههای 1990 و 2010 بهشمار آورد که با خیالپردازیهای سیاستمدار تازهکار عجین شده و به تنزل سیاسی و اخلاقی دولت در آمریکا انجامیده است. آنچه در آمریکا رخ داده به اقتضای «پدیده» بودنش، موقتی و نوعی بحران انطباق است که جهان از آن عبور خواهد کرد. عبور از این دوران انطباق، برای بسیاری از کشورها از جمله ایران، مخاطراتی دارد اما ترامپ و تیم او نخواهند توانست قدرتمندترین کشور جهان را که تار و پود قدرتش با همه اجزای جهان در هم تنیده است، چهار سال یا احیانا هشت سال به شیوه دو هفته گذشته اداره کنند. این غول به شیشه جادو باز خواهد گشت: به تدبیر آمریکاییها یا به نیروی ضرورتهای روابط بینالمللی. اما مادام که غول رهاست، تنها راه علاج آن معجونی از «نمایش اراده مقابله» و «اعراض از مجنون» است.