واکنش شدید پوپولیستها، آفت سیاست جوامعِ پیشرفته دموکراتیک شده؛ اما آنچه تعجببرانگیز است زمان طولانی است که این جریان دوام آوردهاست. عدم تمایل سیاستمداران به ارائه درمان برای ناامنیها و نابرابریها در جوامع در دو دهه گذشته، فضا را برای افراد عوامفریب مهیا کردهاست. این افراد با راهحلهای ساده به دل جوامع رسوخ میکنند و آنها را میفریبند. دونالد ترامپ، مارین لوپن، پاتریک بوکنان و راس پرات همه از جمله همین افراد عوامفریب هستند. واقعیت این است که در نخستین دوره جهانیشدن، بخشهای اصلی سیاسی در جهان نقش اصلاحات اجتماعی و هویت ملی را کمرنگ کردند و به جای آن اولویت را به روابط اقتصادی بینالمللی دادند. نتیجهای که از این جریان به دست آمد، نابودکننده بود. سوسیالیستها و کمونیستها، اصلاح اجتماعی را انتخاب کردند، فاشیستها هم به بیانیههای ملی بیپایه روی آوردند. همه این راههایی که انتخاب شد، مسیر کشورهای جهان را از نزدیکی اقتصادی و جهانیشدنِ واقعی دور کرد.
به هر حال امروز دعوای میان اقتصاد جهانیشده و انسجام اجتماعی به صورت واقعی در حال رخ دادن است و بسیاری از سیاستمداران آن را به چشم خطری میبینند که موقعیت آنها را تهدید میکند. بینالمللی شدن کالا، خدمات و سرمایههای موجود در بازار، خطی را میان گروههای حرفهای که میتوانند از شرایط نفع ببرند با دیگر اعضای جامعه میکشد. در این شرایط نوعی شکاف سیاسی در جوامع ایجاد میشود. از یک طرف نوعی شکاف هویت وجود دارد که حول محور همسایگی، قومیت یا مذهب میچرخد و شکاف دیگر که مربوط به درآمد و طبقه اجتماعی میشود. اما پوپولیستها در این جریان چه میکنند؟ آنها علائق خود را از بین یکی از این دو دسته شکاف انتخاب میکنند. پوپولیستهای جبهه راست مانند ترامپ، انگشت روی شکاف هویت سیاسی میگذارند و پوپولیستهای جبهه چپ مانند برنی ساندرز به درهای عمیق که بین فقیر و غنی وجود دارد اشاره میکنند.
در هر دو حالت، یک «دیگری» شکل میگیرد که دائماً خشم خود را نثار طرف دیگر میکند. این خشم هیچگاه به پایان نمیرسد. مثلاً همیشه یک چینی وجود دارد که شغل یک امریکایی را در ایالات متحده از چنگ او ربودهاست. یا همیشه یک مکزیکی یا یک مهاجر وجود دارد که جرموجنایتها زیر سر اوست. یا در مورد تروریسم همیشه انگشت اتهام به سمت مسلمانان دراز میشود. به این ترتیب سیاست خشمی که پوپولیستها اجرایی میکنند به همین ساده عمل میکند. وقتی فضا به این شکل روایت میشود کاملاً مشخص است که سرزنشها نسبت به دستمزدهای پایین یا افزایش نابرابری در زمینه دسترسی به فناوری کاملاً غیرقابل کنترل میشود. به این ترتیب شرایط، بغرنج و غیرقابل تحمل میشود. تنها علاجی که در این مسیر وجود دارد، سرمایهگذاری برای کسب تحصیلات و مهارت شغلی است که پاداش آنی را در پی ندارد و سالها زمان میبرد تا درختِ آن ثمر بدهد.
اما در عالم واقع نیز میتوان گفت اقتصاد امروزِ جهان به نوعی محصول همین تصمیماتی است که دولتها در گذشته گرفتهاند. هر تصمیم تجاری که امروز در سطح جهان گرفته میشود فردا اقتصاد جهان را درگیر خواهد کرد. واقعیت این است که همهچیز در اختیار دولتهاست و به تصمیماتِ آنها بستگی دارد؛ حتی به قول آنتونی اتکینسون تغییرات تکنولوژی هم از دخالتهای دولت در امان نمیماند؛ آنها میتوانند نفوذ خود را حتی در پیشرفت و توسعه فناوری نیز اجرایی کنند. اما نقش پوپولیستها در این بین چگونه انجام میشود؟ استراتژی پوپولیستها در این بازی این است که تربیون لازم را برای شنیده شدن صدای آن دستهای که بیرون از بازی ماندهاند فراهم کنند. راهحلهای آنها اغلب واضح و روشن اما در عینحال خطرناک است.
از طرف دیگر، جوامع آزد، ثروتمند و سرمایهدار نمیتوانند بدون اشتغالِ کامل زنده بمانند و باید برای این کار نقش اقتصادی مفیدی را در اختیار افراد جامعه قرار بدهند. در این جوامع نه تورم قابل قبول است و نه رکود تورمی تحمل میشود. اکنون تصور کنید جهانی به این شکل باشد، قطعاً نمیتوان بیکاری را در همه نقاط جهان از بین برد. اما این شرایط الزامی را ایجاد نمیکند که یکی را دوست و دیگری را دشمنی از جنس شیطان بدانیم. شاید اصلاً بهتر باشد از هر دو طرف دوری کنیم. سرمایهداران امروز در جوامع کاپیتالیستی از یک طرف به افراد سرمایهگذار اعتماد میکنند و از طرف دیگر به ابداعات در تولید اطمینان دارند و در نتیجه اگر یکی از این دو طرف نباشد، این جامعه کاپیتالیستی نیز به سرعت فرومیپاشد. در نتیجه این جامعه باید خود را از این زنجیر رها کند.
درسی که این ماجرا در جوامع کاپیتالیستی به شما میدهد این است که اگر رفاه و درآمدی را به کمک قوانین به دست آوردید، برای همیشه آن را در اختیار خود خواهید داشت. در حقیقت در چنین شرایطی هیچ رویه گمراهکننده اقتصادی نمیتواند دست شما را از آن ثروت کوتاه کند. در اینجا نخستین بحثی که به عنوان امری ویرانگر به میان میآید، «ارز» است. لنین سالها پیش گفته بود بهترین راه برای به زمین زدنِ جوامعِ کاپیتالیست، دستکاری و تباه کردنِ ارز آنهاست. زمانیکه ارزش واقعیِ یک ارز از ماهی به ماه دیگر دائماً نوسان داشته باشد، رابطه میان وامدهندگان و وامگیرندگان را متزلزل میکند؛ اما این رابطه همان چیزی است که قرار است در نهایت به نظام کاپیتالیسم شکل بدهد. حق بدونِ شک با لنین بود؛ دستکاری در ارز واقعاً تنها راه به نابودی کشاندن یک جامعه است. در واقع از این راه فاجعهای به بار میآید که یک نفر در میلیون هم نمیتواند راهکاری برای آن ارائه بدهد. به این ترتیب آنچه مسلم است این است که دولت نیز میتواند با پیگیری درستِ قوانین بازی و اجرای سیاستهای مناسب به اشتغالِ کامل و ثباتِ قیمتها دست پیدا کند. دولتها میتوانند با همین دو مورد استارت اتومبیل اقتصادشان را روشن کنند؛ الزام همه اینها نیز اجرای سیاستهای پولی صحیح است. این جریان به سرمایهگذاری منسجم چه در بخش دولتی و چه در بخش خصوصی نیاز دارد.
دولتها احتمالاً تلاش میکنند جوامع را به سمت مصرفگرایی مایل کنند. به علاوه آنها با اقداماتی نظیر مالیات، اصلاح نرخ بهره و برخی دیگر از کارها نیز تلاش میکنند در همین مسیر پیش بروند. در این شرایط نظام بانکداری برای تصمیمگیری در زمینه نرخ بهره و سرمایهگذاری کافی نخواهد بود. در این شرایط من اینطور نتیجه میگیرم که سرمایهگذاری سوسیالیستی تنها ابزار برای دستیابی به اشتغال کامل خواهد بود. اما به هر حال در عقاید هیچکدام از تحلیلگران اقتصادی اینطور نیامده که پیشرفت سالانه مالیات، درآمد پایه و نظارت دولت بر قیمت کالاهای عمومی میتواند برای ایجاد شغل کافی باشد. آنها به مسائل مهمی برای دست یافتن به این هدف اشاره میکنند؛ نخست اینکه استخدامیها باید به صورت کارآمد و مفید باشد و شأن و کرامت را برای آن شخص در جامعه به همراه داشته باشد. دوم اینکه عدالت اجتماعی در میان تمامی بخشها صورت بگیرد و کسی احساس بیعدالتی نداشته باشد تا خارج از قواعد بازی، فعالیتهای خود را از انجام دهد. ما به عنوان اقتصاددان هیچگاه نمیپسندیم که فرصتها برای تحرک اقتصادی در اختیار افرادی اشتباهی قرار بگیرد؛ ما دوست افرادی ناصالح با استفاده از انرژیهای ملی موجود به اهداف خود دست پیدا کنند اما مدتهاست که این اتفاق میافتد. اکنون ما به ایالات متحده امریکا نگاه میکنیم و کسی مثل دونالد ترامپ را میبینیم یا در اروپا مارین لوپن را میبینیم که دقیقاً به همین شیوه اهداف خود را جلو میبرند. واقعیت این است که آنها راهحلی ارائه نمیدهند بلکه تنها سر و صدا میکنند.