اقوام و ملل مختلف از هزاران سال قبل تاکنون همواره به دنبال رسیدن به برترین جایگاههای اقتصادی و ژئوپلیتیکی در عصر خود بودهاند و این رقابت هرگز منحصر به دوران معاصر نبوده و نخواهد بود.
تا قبل از آغاز انقلاب صنعتی در اواسط قرن هجدهم میلادی، مفاهیمی مانند بهرهوری و رشد اقتصادی مستمر تقریباً وجود خارجی نداشتند و اقتصاد جهان در چرخه باطلی که امروزه اصطلاحاً «دام مالتوس» نامیده میشود، اسیر بود. هرگاه تعداد زیادی از جمعیت یک منطقه براثر بیماری، فقر و یا جنگ از بین میرفتند، زمینهای کشاورزی و منابع طبیعی بین جمعیت باقیمانده تقسیم میشد و درنتیجه رفاه آنها افزایش مییافت. بهبود رفاه نیز به رشد تولیدمثل و افزایش جمعیت منجر میشد و متعاقباً به دلیل کاهش درآمد سرانه، فقر و بیماری جامعه را فرا میگرفت و جمعیت دوباره رو به کاهش مینهاد. این چرخه بارها و بارها در دوران باستان و قرون وسطی تکرار شد بهطوریکه جمعیت جهان طی 1700 سال -از سال یکم میلادی تا آغاز قرن هجدهم- تنها 3.5 برابر شده بود؛ این در حالی است که در 300 سال اخیر جمعیت جهان حدود 11 برابر شده است.
در قرون پیش از انقلاب صنعتی، کشورهای پرجمعیت معمولاً سهم بیشتری از تولید ناخالص جهان را به خود اختصاص میدادند. درواقع جمعیت زیاد این کشورها نشانه این بود که آنها تولیدات کشاورزی بیشتری داشتهاند و توانستهاند جمعیت بیشتری را حداقل در حد زنده ماندن تغذیه کنند. دو کشور چین و هند در سال اول میلادی مجموعاً بیش از 50 درصد از تولید ناخالص جهان را به خود اختصاص داده بودند. این دو کشور که همواره در صدر پرجمعیتترین کشورهای جهان قرار داشتهاند، حتی تا اواخر قرن نوزدهم نیز توانستند جایگاه خود را بهعنوان دو کشور برتر جهان از لحاظ حجم تولید ناخالص داخلی حفظ کنند.
از قرن نوزدهم به بعد اما آثار اقتصادی انقلاب صنعتی بهتدریج نمایان شد و جمعیت و زمینهای کشاورزی دیگر تنها عوامل تعیینکننده در تولید ناخالص داخلی کشورها نبودند. در اواخر قرن نوزدهم میلادی آمریکا درحالیکه جمعیتی در حدود یکچهارم هند و کمتر از یکپنجم چین داشت، ازلحاظ تولید ناخالص داخلی از این دو کشور پیشی گرفت و به بزرگترین اقتصاد جهان تبدیل شد.
در سه قرن اخیر اکتشافات و اختراعات مهمی از قبیل ماشین بخار، الکتریسیته، ابزارهای محاسباتی، اینترنت و ... موجب شدهاند تا کشورها دیگر بهاندازه گذشته برای پیشرفت اقتصادشان به زمینهای کشاورزی و نیروی کار (ازلحاظ کمی) متکی نباشند و بتوانند با تکیه بر فناوری و دانش، کمبودهای خود در حوزه جمعیت و منابع طبیعی را جبران نموده و سهم بیشتری از تولید ناخالص جهان را نصیب خود سازند.
نمودار زیر نگاهی دارد به تاریخ دو هزار ساله اقتصاد جهان؛ از زمانی که کشورهای باستانی شامل ایران، ترکیه، مصر و یونان قهرمانان اقتصاد و تجارت بودند تا به امروز که نبض اقتصاد جهان در دست غولها اقتصادی یعنی چین و آمریکاست.
همانطور که از نمودار فوق برمیآید، سهم کشورهای غربی و روسیه (شوروی سابق) از تولید ناخالص جهان، در اواسط قرن بیستم به بالاترین میزان خود در تاریخ رسیده است و پس از آن بهتدریج چین، هند و سایر اقتصادهای نوظهور وارد مدار توسعه شده و فاصله اقتصادی خود را با این کشورها کاهش دادهاند.
در سال 2014 چین توانست آمریکا را از لحاظ حجم تولید ناخالص داخلی (برابری قدرت خرید) پشت سر گذاشته و عنوان بزرگترین اقتصاد جهان را از آن خود کند؛ هرچند این کشور 1.4 میلیارد نفری هنوز هم ازلحاظ درآمد سرانه فاصله زیادی با کشورهای مرفه جهان دارد.
در بین پنج اقتصاد بزرگ دنیا، سهم چین از تولید ناخالص جهان تقریباً با نسبت جمعیت این کشور به جمعیت کل جهان برابری میکند؛ به عبارتی جایگاه اقتصادی چین با جایگاه جمعیتی آن همخوانی دارد. سه کشور آمریکا، آلمان و ژاپن اما ازلحاظ اقتصادی فراتر از جایگاه جمعیتی خود عمل کردهاند. در میان این پنج ابرقدرت اقتصادی تنها هند است که عملکرد اقتصادی آن در قیاس با جمعیت عظیمش چندان قابل دفاع نیست؛ این کشور تنها 7.5 درصد در تولید ناخالص جهان سهم داشته است، درحالیکه جمعیتی معادل 17.6 درصد از جمعیت کل دنیا را در خود جای داده است.
به شهادت آمارهای سازمانهای معتبر بینالمللی، در جهان امروز کشورهایی که بیشترین بهره را از سرمایههای انسانی خود میبرند و برای بهبود مستمر بهرهوری در بخشهای صنعتی و خدماتی خود از هیچ کوششی فروگذار نمیکنند، در مقایسه با کشورهایی که صرفاً به کمیت نیروی کار (عمدتاً غیرماهر) و منابع زیرزمینی خود متکی هستند، جایگاه بسیار بالاتری در اقتصاد و تجارت جهانی دارند.